داستان شگفت انگیز اولین زن راننده کامیون ایران

داستان شگفت انگیز اولین زن راننده کامیون ایران

یک روسری توری سفید پولک دار که در بین زنان بوشهری به مینای گل دهشاهی معروف بود، به سمت مغازه خانواده ما آمد.

به گزارش صبحگاهی، دکتر محمود دهقانی در نسیم جنوب نوشت: دانش آموز در هر پیچ و خم از کنار کامیون پایین می آمد و با سر و صورت پر از گرد و غبار، فرمان را با خود می چرخاند. و مادر نساء کامیون را به عقب و جلو می برد. گردن ها را رد می کرد.

راننده های مرد با او سلام می کردند و او در حالی که با دنده دست و پنجه نرم می کرد و فرمان کامیون را در کوه ها و تپه ها می چرخاند برایشان دست تکان می داد.

در روزهای زیبای کودکی که هشت ساله بودم، اگر یادم باشد، آسمان بی لک بود و در میان پیشاهنگان دبستان خواجو، در نسیم نوروز و بوی خوش بهار، با صدای پر مهر مادرم که اهل دیار گرم و لطیف دلیرمردان تنگستان است از قند خوابم برد. سحر از خواب بیدار شدم.

در جاده شیراز به بوشهر، در کنارتخته، شهرستانی در شهرستان کازرون در استان فارس، در مغازه یکی از اقوام نشسته بودیم و منتظر اتوبوس های میهن نور یا ایرانپیما بودیم تا به سراغ اقواممان در تنگستان و دشتستان، سعد آباد، زیرراه، خوشاب برویم. (خوشو)، شبانکاره و شهر پیشنه. سری به در برازجان استان بوشهر بزنیم و تعطیلات نوروزی را در کنارشان بگذرانیم.

پدرم هم که در دوحه قطر مغازه داشت قبل از فرا رسیدن عید نوروز لباس جدیدی برایم فرستاده بود و در طول سفر مادرم با بیرون آوردن لباس نوروزی از جعبه و پوشیدن آن مرا غافلگیر کرد و به من هم داد. من سوغاتی پدرش وست اند واچ.

پر از خوشحالی بودم و به ساعتم نگاه می کردم.

ورود کامیون بسیار جذاب

روی سکوی بیرون مغازه نشسته بودم و داشتم به جاده نگاه می کردم که یک کامیون دماغه سنگین با صدای ناله اگزوز و سوت ترمز و انبوهی از گرد و غبار که پشت کامیون به هوا بلند شد و در شهر پخش شد ایستاد. راننده که زنی اهل شهر بود پشت فرمان پیاده شد و به شاگردش که مردی قد بلند بود دستور داد شیشه های کامیون را تمیز کند.

مغازه داران با احترام از خانم راننده استقبال کردند. راننده هم سرش را تکان می داد و دستش را روی سینه اش می گذاشت و مثل مردها جوابشان را می داد.

یادم هست که یک روسری توری سفید پولک دار که در بین خانم های بوشهری به مینای گل دهشاهی معروف بود، به مغازه خانواده ما آمد.

دیدن خاله نسا

وقتی پا به داخل مغازه گذاشت، مادرم با صدای بلند و شاد و خندان صدایم زد که غرق نگاه کردن به چرخش و گوش دادن به تیک تاک عقربه ساعت من بود، بیا داخل مغازه، خاله نساء می خواهد تو را ببیند.

راننده سرش را برگرداند و به در مغازه آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و با لبخند با مادرم صحبت کرد که داوود باید مثل پدربزرگش باشد.

(از بچگی به من داوود می گفتند ولی مریض شدم و به توصیه فالگیرها چند بار اسمم عوض شد. از داوود به رضا که نام پدربزرگ مادری ام بود به بهزاد و … سپس به کهزاد جد پدری ام و در نهایت به میرزا محمود رضا شاخ و برگ این نام بلند را هرس کردند و در شناسنامه نوشتند محمود تا این داستان بماند.)

داستان تلخ پدربزرگ

مامانم قبلا گفته بود که خیلی دوست داشتم رضا صدای تو باشه. می گفت پدربزرگش در درگیری مردم جنوب با نیروهای بیگانه کشته شده است و همیشه در حالی که با لهجه دشتی گریه می کرد شعر فایز را برای خود می خواند.

البته من نمی دانستم و تا به امروز هیچکس از خانواده مادرم نمی داند پدربزرگم کجا دفن شده است.

اما می‌دانم که تحصیلات مدرسه خوبی داشت، چون سال‌ها بود که مادرم دستخط او با نام رضا زمان… که یک حرف از آخرش پاک شده بود، همراه با کتاب‌های قدیمی باغ‌های گیاه‌شناسی سعدی و حافظ. اشعاری که در صفحات اول کتاب ها نیز با خط زیبایی نوشته شده بود. نوشته را در خانه نگه می داشت.

همنشینی با خاله نسا

مامانم سفر نوروزی خوشی داشت، توی پوستش نمی گنجید و اون روز خوشحال و خندان بود و به راننده گفت خدا رحمت کنه پسر عمویت رو.

همدیگر را دختر دایی و دختر خاله صدا می کردند. ریشه و ریشه خویشاوندی به هم گره خورده بود، اما فراتر از ریشه و ریشه خویشاوندی، خواهر خاله نساء نیز همسر یکی از پسرعموهای مادرم بود.

خاله نساء مادرم را خیلی دوست داشت و مادرم هم به او احترام می گذاشت. مادرم می گفت برای خاله نساء خواستگارهای زیادی آمده بود که همه را رد کرد.

این باعث شده بود چشم اطرافیان سنگین شود و هر کدام حدس می زدند که شاید مردها را دوست ندارد. اما عمه نساء به زبان اهمیت نمی داد و کت و شلوار می پوشید و کامیون سنگین می راند.

او بسیار سخاوتمند، مهربان و صمیمی بود. چندین بار در مسیر شیراز به بوشهر برای مادرم در مغازه خانواده سوغاتی گذاشت که یادم هست.

عشق به رانندگی با کامیون

پدر نساء خاله رضا بهزادی تاجر بود اما در کودکی نساء فوت کرد. این دختر از غم و اندوه عمیق مرگ پدر رنج می برد تا اینکه عمویش که اولین راننده کامیون دشتستان بود او را در کنار خود بزرگ کرد.

از آنجا بود که جرقه عشق به کامیون رانی در نساء بهزادی شعله ور شد و بعد از بزرگ شدن با باقی مانده ثروت از پدرش کامیون خرید اما این بار به او گفتند که رانندگی با کامیون اشتباهی است زن!

خاله نساء به این زخم سنگین زبانها توجهی نکرد و راه زندگی را آنطور که می خواست طی کرد.

نه تنها کامیون خرید و با کت و شلوار در کوه و تپه رانندگی کرد، بلکه بعد از چند دهه در سفرم به ایران، اقوام گفتند که در شیراز تعمیرگاه خودروهای سبک و سنگین باز کرده و لوازم یدکی خودرو و کامیون می فروخته است. قطعاتی در خیابان سعدی و چند نفر برای او کار می کردند!

خانواده خاله نساء

با به هم ریختگی نام خانوادگی، اکثر اقوام بسیار نزدیک مادرم هر کدام نام و رسم متفاوتی داشتند.

این اختلاط نام و نسب طوایف در جنوب ایران بسیار دیده می شد.

رضا بهزادی پسر عموی نساء از طایفه شاه حسینی شهرستان برازجان است که با مادرم فامیل است.

عمه نساء برای زنان خانواده شخصیت بزرگی داشت زیرا شیر کوه و صعب العبور بود.

یادم می آید وقتی زنان خانواده در نوروز به دیدار مادرم می آمدند، وقتی هوا خوب بود و همه روی فرش های رنگارنگ زیر سایه یک درخت سرو (کنار) بسیار بزرگ حیاط عموی مادرم نشسته بودند، می شنیدم. همه خانواده از بزرگ و کوچک تا شیر کاه می خوانند. و کتل را خاله نساء می گفتند.

زخم زبان

این مرد سخت کوش با فکر اقتصادی بسیار خوب که از زخم زبان پشت سرش رنج برده بود.

اما او این کار را به عهده نگرفت به این امید که زمانی برسد که مردم بدانند بین خواهر و برادر تفاوتی نیست.

در یک جمع خانوادگی در یکی از سفرهایم به ایران گفته ام و باز هم می گویم که نساء بهزادی هرچه بود در انتخاب نوع لذت در زندگی هر نظری داشت اما نامش فقط در میان نیست. بزرگان تاریخ استان بوشهر و همچنین به عنوان اولین زن راننده کامیون برای همیشه در تاریخ ایران ثبت شده است.

عکس را در مجله چاپ کنید

نساء بهزادی در سال 1290 در خوشاب کویر بوشهر به دنیا آمد. همانطور که قبلا ذکر شد، او در جوانی پدرش را از دست داد و عمویش عبدالله برکیسوار سرپرستی او را بر عهده گرفت و نساء رانندگی را نزد عمویش آموخت.

از بچگی بدون اینکه چیزی از خویشاوندی بدانم دنبال مادرم رفتم و او را خاله نساء صدا کردم.

روی پیشخوان کتابخانه داوودی در بازار کازرون عکس خاله نساء را در مجله سپید و سیاه دیدم که سردبیری دکتر علی بهزادی بود و یکی از مجلات خوب آن زمان محسوب می شد.

یک نسخه از آن را خریدم و به مادرم نشان دادم. زمانی که در نوجوانی از ایران بیرون آمدم و پس از آن پدرم به ایران بازگشت و با فوت مادر و پدرم تمام خاطرات و نشانه ها در گذر زمان به خاک سپرده شد.

تنها با خاطره است که اکنون نیز گذشته مانند فیلمی زودگذر در برابر ما به نمایش گذاشته می شود.

ادامه سفر

قبل از سوار شدن به ماشین، این زن بوشهری در حال رانندگی در جاده های خاکی و کوهستانی و صعب العبور کتل رودک، پیرزن کتل، کتل دختر و کتل ملو، من و مادرم را به شاگردش که مشغول تمیز کردن شیشه ها بود، معرفی کرد.

شاگردش هم یکی از اقوام نزدیکش بود که چون بچه های کوچک و بزرگ داشت و با خاله نساء رانندگی کامیون را یاد گرفت حقوق خوبی به او می داد.

شاگرد به خواست عمه نساء جای خود را به من و مادرم داد و در تمام راه دراز کنار باغ ایستاد.

عشق به شیراز

در حین رانندگی خاله نساء به مادرم گفت که عاشق شهر شیراز است. او مدت زیادی در آنجا زندگی کرد.

با لهجه غلیظ بوشهری می گفت وقتی به دشت ارژن برسم و نسیم گوارای شیراز به صورتم بخورد، بسیار لذت می برم و غذا می خورم و در دشت ارژن استراحت می کنم.

داشتم به مکالمه او با مادرم گوش می دادم. صدای تیک تیک ساعت وست اند دیگر شنیده نمی شد و در صدای ناله اگزوز کامیون گم می شد.

دانش آموز در هر پیچ و خم از کنار کامیون پایین می آمد و با سر و صورت پر از خاک، فرمان را می چرخاند و خاله نساء کامیون را به عقب و جلو می برد و از تپه ها پشت سر می گذشت.

در حال تعویض دنده های کامیون به دست های زیرک خاله نساء خیره شده بودم. رانندگان مرد برای او دست تکان دادند و او در حالی که با دنده ها دست و پنجه نرم می کرد و فرمان کامیون را در کوه و تپه می چرخاند برای آنها دست تکان می داد.

تصدیق در دولت ملی دکتر مصدق

تقریباً 16 سال قبل از تولد من، او گواهینامه رانندگی کامیون سنگین خود را گرفت.

این شیرزن بوشهری در دوران حکومت ملی دکتر محمد مصدق گواهینامه بین المللی گرفت تا بتواند بار و الوار را با کامیون به اروپا حمل کند.

یادم هست وقتی کتل ملو را پشت سر گذاشتیم به دالکی رسیدیم، در دالکی چای نوشیدیم و به سر و صورتمان آب پاشیدیم.

حین صحبت با مادرم و نوشیدن چای در کافی شاپ، خاله نساء دستش را دور گردنم حلقه کرد. آن سفر نوروزی همیشه در ذهن من است.

نسا بهزادی اولین زن راننده کامیون در ایران داستان شگفت انگیزی داشته است.

ملاقات بعد از سالها

چند دهه بعد در سفری به ایران، پسر عموی مادرم که یک سرباز وطن پرست و بازنشسته و صاحب بنگاه معاملات ملکی در شیراز بود، مرا به دیدن عمه نساء برد.

این شیر زن مثل دوران کودکی من را در آغوش گرفت. خاله نساء مثل مردان پیراهن نخودی و کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود و هنوز به نظر من بچه بود.

پسر عموی مادرم که متأسفانه اخیراً در شیراز فوت کرده است، می گوید خاله نساء از جوانی بیشتر عمرش را در شیراز گذرانده است.

او تمام زمین های میراث پدری اش را در زادگاهش خوشاب دشتستان به آموزش و پرورش و فرهنگ بوشهر اهدا کرد تا مدرسه ای برای نوجوانان بسازد.

فراموشی و مرگ

متأسفانه در زمان سرکشی من، کهولت حافظه او را از بین برده و وارد مرحله فراموشی شده بود، اما بزرگواری او همیشه در خاطرم خواهد درخشید.

نساء بهزادی در میانسالی به کربلا سفر کرد و در میانسالی به مکه رفت و سرانجام در سال 1381 در شهر عزیزش شیراز درگذشت.

وی را در آرامگاه بسیار قدیمی و تاریخی آستانه سید علاء الدین شیراز به خاک سپردند که در آثار عجم فسط الدوله آمده است که سلطان خلیل بنای آن بقعه را به دستور شاه اسماعیل اول صفوی بنا نهاد.

داستان شگفت انگیز اولین زن راننده کامیون ایران اولین بار در صبح. ظاهر شد.