فصل هفتم سریال «آینهٔ سیاه» Black Mirror – معرفی و نقد و تحلیل

فصل هفتم سریال «آینهٔ سیاه» Black Mirror – معرفی و نقد و تحلیل

فصل هفتم سریال «آینهٔ سیاه» Black Mirror بیش از هر زمان دیگری، توازن میان ترس از فناوری و تمنای حفظ انسانیت را حفظ کرده . برخلاف فصل‌های ابتدایی که تمرکزشان بر هشدارهای مستقیم و سرد نسبت به آینده‌ای بی‌رحم بود، این فصل با لحن پخته‌تر و گاه لطیف‌تر روایت می‌شود. داستان‌ها همچنان در جهان‌هایی نزدیک به واقعیت امروزی جریان دارند، اما حالا انسان‌ها نه صرفاً قربانی فناوری، بلکه همراه، سازگار یا حتی جبران‌کننده نقایض آن هستند.

این بار ترس‌ها ملموس‌تر شده‌اند، نه به‌دلیل فانتزی بودن تکنولوژی‌ها، بلکه چون دقیقاً از دل تجربه‌های روزمره بیرون آمده‌اند. از پرداخت حق اشتراک زندگی گرفته تا عشق درون یک فیلم قدیمی، همه‌چیز به شکلی نگران‌کننده آشناست. در عین حال، هوشمندی خالق سریال، «چارلی بروکر»، در انتخاب مضامین امروزی چون اقتصاد پلتفرمی، خاطره‌سازی دیجیتال و روایت‌گری مبتنی بر هوش مصنوعی چشمگیر است. فصل هفتم تلاش نمی‌کند شوکه کند، بلکه ترجیح می‌دهد تماشاگر را در سکوتی اندیشناک غرق کند. همین تغییر رویکرد، آن را به یکی از متفاوت‌ترین و بالغ‌ترین فصل‌های سریال تبدیل کرده است.

برخلاف برخی از فصل‌های میانی که گاهی به دام سطحی‌نگری یا شعارزدگی افتاده بودند، این فصل بار دیگر به هستهٔ اصلی سریال – یعنی ترکیب داستان‌گویی پرکشش با تحلیل عمیق اجتماعی – بازمی‌گردد. حتی اپیزودهایی که در نگاه اول عجیب یا فانتزی به‌نظر می‌رسند، در بطن خود سؤالات فلسفی مهمی درباره انسان و آینده مطرح می‌کنند. برای مثال، «پلی‌تینگ» با ظاهر یک ماجرای جنایی دیوانه‌وار، مسئلهٔ ترنس‌هیومنیسم و بازنویسی ذات بشر را مطرح می‌کند. یا «مرثیه»، با کمترین پیچیدگی تکنولوژیک، پرسشی تلخ درباره حافظه، مسئولیت و عشق ازدست‌رفته به میان می‌کشد.

در برخی قسمت‌ها، پیام‌ها مستقیماً از تجربه‌های روزمره بیننده الهام گرفته‌اند: اپیزود «مردم عادی» اساساً طعنه‌ای هولناک به مدل اشتراکی دنیای امروز و حتی خود نتفلیکس است. نکته جالب این‌جاست که فصل هفتم، در میان طعنه‌ها و نگرانی‌ها، از طنز نیز غافل نمی‌شود و در نقاطی با هوشمندی، مخاطب را هم می‌خنداند و هم نیش می‌زند. هر اپیزود لحن خاص خود را دارد، از نوستالژی تا ترس، از تراژدی تا سوررئالیسم، اما همه به‌طرزی منسجم درون یک پیکره روایت می‌شوند. همین تنوع فرمی، بدون از دست رفتن انسجام معنایی، نقطه قوت بزرگ این فصل است.

یکی از مهم‌ترین تفاوت‌های فصل هفتم با فصل‌های پیشین، نگاه متفاوت به «شرارت» است. اگر در گذشته بیشتر تمرکز بر اختراعات شیطانی و کاربران منفعل بود، حالا با دنیایی مواجه‌ایم که در آن، خود افراد – حتی با نیت‌های خیر – به گسترش بحران کمک می‌کنند. تکنولوژی دیگر دشمن مطلق نیست، بلکه بیشتر همچون آیینه‌ای خنثی و شفاف عمل می‌کند که کاستی‌های فردی و جمعی بشر را بازتاب می‌دهد. در این میان، روایت‌ها اغلب از پیش‌فرض‌ها فراتر می‌روند و در انتها به سؤال‌هایی ختم می‌شوند که پاسخ قطعی ندارند. همین موضوع، بسیاری از قسمت‌ها را به تجربه‌هایی باز و چندلایه تبدیل کرده که بعد از تماشا، ذهن بیننده را رها نمی‌کنند. علاوه بر این، در این فصل نوعی خودآگاهی نسبت به پیشینهٔ سریال هم دیده می‌شود؛ نشانه‌ها، دنباله‌ها و ارجاعات به قسمت‌های پیشین مانند یک بازی ذهنی با مخاطب عمل می‌کنند. اپیزود دنباله‌دار «کالیستر» نه صرفاً یادآور گذشته، بلکه بازاندیشی در مورد آن است؛ بازگشتی با دغدغه‌هایی تازه‌تر. «آینهٔ سیاه» حالا نه فقط درباره‌ی آیندهٔ بشر، بلکه درباره‌ی گذشته و اکنون او هم حرف می‌زند – و این وسعت، آن را زنده‌تر از همیشه کرده است.

در مجموع، فصل هفتم «آینهٔ سیاه» نه بازگشتی صرف، بلکه جهشی در مسیر بلوغ سریال محسوب می‌شود. در این فصل، به‌جای تکیه بر شوک‌های بزرگ و پایان‌های تلخ، روایت‌ها به عمق نفوذ کرده‌اند و بر احساسات انسانی تمرکز دارند. تکنولوژی هنوز ابزار خطرناکی است، اما انسان‌ها نیز دیگر صرفاً عروسک‌های بی‌اختیار نیستند. عشق، اندوه، خاطره، مسئولیت، و حتی طنز، همگی جایگاه پررنگ‌تری در کنار مفاهیم علمی‌تخیلی پیدا کرده‌اند. اگرچه برخی اپیزودها همچنان دچار فراز و نشیب‌اند و ضعف‌هایی دارند، اما کلیت فصل یکپارچه، پرریسک، و جسورانه است. ت

ماشای این فصل مثل عبور از کوچه‌پس‌کوچه‌های یک شهر پسا-مدرن است؛ گاهی وهم‌آلود، گاهی آشنا، اما همیشه تأمل‌برانگیز. این‌جا «آینه» دیگر فقط سیاه نیست، بلکه در تاریکی‌اش، بازتابی از پیچیدگی، اشتیاق و پشیمانی ما را به نمایش می‌گذارد. و شاید مهم‌تر از هر چیز دیگر: ما را وادار می‌کند به آنچه هستیم، دوباره نگاه کنیم.

فصل هفتم سریال «آینهٔ سیاه» Black Mirror – معرفی و نقد و تحلیل


قسمت اول: اشتراک‌مرگ یا زندگی – نقدی بر «مردم عادی»

فصل هفتم «آینهٔ سیاه» با اپیزودی شروع می‌شود که یک‌راست به قلب بحران‌های امروز می‌زند: سلامتِ کالایی‌شده، مدل‌های اشتراکی مرگبار، و تبلیغاتِ بی‌اجازه‌ای که از ذهن آدمی نشت می‌کند. در قسمت «مردمِ عادی» (Common People)، با زوجی آشنا می‌شویم که نمونه‌ای کامل از طبقهٔ متوسطِ در حال فروپاشی‌اند؛ آماندا (با بازی راشیدا جونز) معلم ابتدایی است و مایک (کریس اُداود) کارگر جوش‌کار. زندگی‌شان ساده است و عاشقانه، اما همین سادگی آن‌ها را آماده‌ی یک فاجعهٔ مدرن می‌کند.

ماجرا وقتی آغاز می‌شود که آماندا در مدرسه بیهوش می‌شود و پزشکان متوجه تومور مغزی‌اش می‌شوند. از درمان سنتی خبری نیست، اما استارتاپی به‌نام «ریورمایند» (Rivermind) پیشنهادی اغواکننده می‌دهد: مغز آماندا را به‌صورت ابری پشتیبان‌گیری می‌کنیم، سرطان را می‌سوزانیم، و او را دوباره به زندگی برمی‌گردانیم. رایگان؟ بله… البته اگر از طرح اشتراک ماهیانه‌ی ۳۰۰ دلاری استفاده کنند.

از همین‌جا، داستان به ورطه‌ای می‌افتد که شاید بتوان آن را نسخه‌ی تکنولوژیکِ «کافکا» در قرن بیست‌ویکم دانست. هر بار که مایک و آماندا فکر می‌کنند با پرداخت قسط بعدی نجات یافته‌اند، پلن جدیدی معرفی می‌شود، ویژگی‌هایی حذف می‌گردد، یا امکاناتی قفل می‌شود که تا دیروز در نسخه‌ی «عادی» بودند ولی حالا «استاندارد» محسوب می‌شوند. هر آپگرید، به‌جای نجات، آن‌ها را به اعماق جدیدی از تحقیر و بی‌قدرتی می‌کشاند.

دیالوگ‌های مأمور خدمات مشتری «ریورمایند» که با بازی بی‌نظیر «تریسی الیس راس» اجرا می‌شود، بیشتر شبیه کدهای تبلیغاتی کابوس‌وارند: «پلاس در واقع الان استاندارده، ولی هنوز از عادی بهتره!» این جملات نه تنها به دردناک‌ترین شکل، واقعیت بازار خدمات پزشکی در جهان سرمایه‌داری را به سخره می‌گیرند، بلکه به مخاطب القا می‌کنند که ما نیز شاید همین حالا در طرح اشتراک زندگی‌مان گیر افتاده‌ایم.

در لایه‌ای عمیق‌تر، این قسمت حمله‌ای بی‌پروا به الگوریتم‌هایی است که اکنون رفتار ما را شکل می‌دهند. آماندا، پس از اینکه در یکی از طرح‌های پایین‌تر باقی می‌ماند، به ناچار به‌صورت ناخودآگاه شروع به گفتن تبلیغات شفاهی می‌کند – درست همان‌طور که ذهن‌های ما نیز از نوتیفیکیشن‌های بی‌پایان پر شده‌اند. در نهایت، او بدل به نسخه‌ای انسانی از گوگل اَدوُردز (Google AdWords) می‌شود؛ نه به‌عنوان یک کنایه‌ی استعاری، بلکه به‌معنای واقعی کلمه.

و آنجا که فکر می‌کنیم همه‌چیز به ته خط رسیده، اپیزود با فشردن دکمه‌های ترس و دل‌رحمی، طنز سیاه و اشک، مخاطب را رها می‌کند؛ تنها، در آینه‌ای که دیگر بازتابی از آینده نیست، بلکه اکنون ماست.

قسمت دوم: رؤیاهای پرده نقره‌ای – سفری عاشقانه به قلب سینمای کلاسیک

در دومین اپیزود فصل هفتم با عنوان «هتل رؤیا» (Hotel Reverie)، «آینهٔ سیاه» مسیری متفاوت از شوک‌های تکنولوژیک طی می‌کند و ما را وارد دنیایی شاعرانه، سینمایی و عمیقاً انسانی می‌سازد؛ دنیایی که بوی نوستالژی می‌دهد اما از سیم‌کشی‌های هوش مصنوعی تغذیه می‌کند.

این بار با «برَندی فرایدِی» (Brandy Friday – با بازی ایسا ری)، ستاره‌ای خسته از نقش‌های کلیشه‌ای هالیوود آشنا می‌شویم که در آرزوی بازی در یک نقش اصلی واقعی است، نه صرفاً معشوقه‌ی دوم یا قربانی روایت مردان. هنگامی‌که استودیوی قدیمی «کی‌وُرث» (Keyworth Studios) در آستانه‌ی ورشکستگی قرار می‌گیرد، تکنولوژی جدیدی به نام «ریدریم» (ReDream) پیشنهاد می‌شود: بازیگران می‌توانند به‌طور کامل وارد بازسازی دیجیتال یک فیلم کلاسیک بشوند و نقش را از درون، در دنیایی شبیه‌سازی‌شده ایفا کنند.

برندی، در حالی‌که هیچ «رایان»ی (گاسلینگ یا رینولدز) برای پروژه در دسترس نیست، پیشنهاد را می‌پذیرد و وارد فیلمی بازسازی‌شده از «هتل رؤیا» می‌شود – اثری سیاه‌وسفید با فضای عاشقانه‌ای از دههٔ چهل. آن‌جا، او با «کلارا» (Clara – با بازی اما کورین Emma Corrin)، بازیگر اصلی نسخهٔ اصلی فیلم، مواجه می‌شود؛ کلارایی که حالا تنها یک آواتار دیجیتال است، اما به‌شکلی عجیبی «واقعی» احساس می‌شود.

در ابتدا، حضور برندی در این جهان مثل ورود به کابوس «هولودک» (Holodeck) است: قوانین فیلم باید رعایت شود، دیالوگ‌ها نباید از مسیر منحرف شوند، و هر اشتباه کوچکی ممکن است کل روایت را به‌هم بریزد. اما آنچه انتظار نمی‌رفت، شکل‌گیری یک رابطه‌ی عاطفی عمیق میان برندی و کلارا بود؛ رابطه‌ای که فراتر از نقش و فیلمنامه، تبدیل به پیوندی انسانی در دل دنیایی غیرواقعی می‌شود.

حس رمانتیک بین این دو بازیگر – یکی زنده و دیگری بازآفرینی‌شده – یادآور اپیزود جاودانهٔ «سن جونپیرو» (San Junipero) است. اما «هتل رؤیا» حتی پا را فراتر می‌گذارد: این اپیزود نه فقط دربارهٔ عشق، بلکه دربارهٔ اصالتِ احساس، نقشِ خلاقیت در عصر الگوریتم، و ارزش انسانی هنر است. وقتی شخصیت دیجیتالی کلارا به‌واسطهٔ اشتباه برندی از فیلمنامه جدا می‌شود و شروع به اندیشیدن و حس‌کردن می‌کند، سوال اصلی این است: آیا هنر، حتی در دنیایی مصنوعی، می‌تواند به زندگی بدل شود؟

گفت‌وگوهایی که در پشت‌صحنه بین مدیر استودیو (با بازی هریت والتر) و مهندس تکنولوژی (آکوافینا) جریان دارد، طنزی تند از دنیای امروز تولید محتواست. آن‌جایی که والتر با عصبانیت می‌گوید: «لطفاً بهش نگین کانتنت، حالت تهوع می‌گیرم!» ما با دل‌دردی شیرین می‌خندیم. در دل این اپیزود، طنز، تراژدی و نقد هوشمندانه‌ی صنعت سرگرمی با چنان تعادلی آمیخته شده که حتی ایرادات جزئی فنی داستان – مثل منطق ناپایدار تکنولوژی – هم فراموش می‌شود.

«هتل رؤیا» داستانی عاشقانه است؛ نه فقط بین دو زن، بلکه بین تماشاگر و سینما، بین گذشته و حال، بین کد و قلب. و شاید یکی از معدود اپیزودهای «آینهٔ سیاه» باشد که ما را با اشکی از دلتنگی، نه از وحشت، ترک می‌کند.

قسمت سوم: مواجهه با گذشته – نگاهی انسانی به «مرثیه»

در میان تمام اپیزودهای تاریک، پیچیده یا تکنولوژی‌زده فصل هفتم، «مرثیه» (Eulogy) چون تکه‌ای آرام و درخشان از خاطره در میان هیاهوی آینده می‌درخشد. این قسمت، بیش از آنکه دربارهٔ فناوری باشد، دربارهٔ انسان است. دربارهٔ خاطره، پشیمانی، عشق ازدست‌رفته، و چیزی که در میان عکس‌ها و نوارهای کاست قدیمی دفن شده: حقیقت.

در این اپیزود، «فیلیپ» (Philip – با بازی استادانهٔ پال جیاماتی)، مردی مسن و تنهاست که بسته‌ای غیرمنتظره دریافت می‌کند: یک کیت دیجیتال برای مشارکت در مراسم یادبود معشوقهٔ قدیمی‌اش، «کارول». حالا شرکتی با نام «مرثیه» به بازماندگان این امکان را می‌دهد تا عکس‌ها و یادگاری‌های شخص فوت‌شده را اسکن کرده و به یک مراسم تعاملی تبدیل کنند – جایی که شرکت‌کننده‌ها می‌توانند وارد خاطرات شوند، آن‌ها را بازبینی کنند و روایت زندگی را دوباره بنویسند.

راهنمای فیلیپ در این سفر، یک هوش مصنوعی زن (با بازی «پتسی فرن» – Patsy Ferran) است که بیش از آن‌که ماشینی بی‌احساس باشد، نقش روان‌درمانگری پرسشگر و صبور را ایفا می‌کند. آن‌چه در ابتدا صرفاً بازبینی چند عکس قدیمی به‌نظر می‌رسد، به‌تدریج بدل به یک بازجویی درونی می‌شود؛ چرا که فیلیپ تقریباً تمام تصاویر کارول را در گذشته با خشم خط‌خطی کرده و امروز، نه فقط چهره‌اش، بلکه خاطرات مثبت را نیز به‌کلی فراموش کرده است.

ساختار اپیزود شبیه یک نمایشنامهٔ تک‌پرده‌ای است؛ بازی دو نفره‌ای در یک فضای ذهنی، جایی میان حافظه و واقعیت. اما برخلاف اپیزودهایی که از این فرمول برای ایجاد پیچیدگی‌های ذهنی یا روان‌شناختی استفاده می‌کنند، «مرثیه» فقط و فقط بر احساس تمرکز دارد. همه‌چیز در خدمت کشف یک حقیقت ساده ولی هولناک است: این‌که خود فیلیپ بود که رابطه را نابود کرد. با بی‌توجهی، با حسادت، با سکوت.

جیاماتی در اجرای این سفر احساسی بی‌نظیر است. وقتی با زخم‌هایی روبه‌رو می‌شود که سال‌ها از آن‌ها فرار کرده بود، وقتی به نوار صوتی‌ای گوش می‌دهد که روزی از شدت خشم و رنج خاموشش کرده بود، و حالا اشک در چشمانش جمع می‌شود… ما هم ساکت می‌شویم. تکنولوژی این‌جا ابزار نیست، بهانه‌ای است برای رسیدن به چیزی که شاید در هیچ روان‌درمانی سنتی ممکن نبود: صداقتِ بی‌دفاع.

نکتهٔ درخشان دیگر این اپیزود، پرهیز از اغراق است. برخلاف بسیاری از اپیزودهای سریال که با پیچیدگی‌های تکنولوژیک یا پایان‌های طوفانی بیننده را شوکه می‌کنند، «مرثیه» به آرامی در دل می‌نشیند. با نوری از پنجره، غباری بر قاب عکس، و نغمه‌ای کم‌رنگ از یک عاشقانهٔ گذشته.

این اپیزود اثبات می‌کند که «آینهٔ سیاه»، وقتی آیینه را از جلوی آینده کنار می‌زند و به گذشته نگاه می‌کند، هنوز هم می‌تواند قلب‌ ما را بلرزاند.

قسمت چهارم: هرج‌ومرجِ مدرن – وقتی آینده از دل کابوس‌های آشنا بیرون می‌جهد

در بخش پایانی فصل هفتم، سه اپیزود کاملاً متفاوت با سه رویکرد مجزا را می‌بینیم: یکی درباره‌ی زهر قدرت در دنیای تکنولوژیک؛ دیگری درباره‌ی رابطه‌ی انسان با موجودات دیجیتال؛ و سومی، اولین قسمت دنباله‌دار در تاریخ «آینهٔ سیاه» که بازگشتی جسورانه به یکی از پرطرفدارترین اپیزودهای فصل چهارم است.

بِت نوآر – سایه‌ای که در ذهن لانه می‌کند
در این قسمت، با ماریای موفق (با بازی «سینا کلی» – Siena Kelly) آشنا می‌شویم؛ طراح مواد غذایی در شرکتی موفق که زندگی‌اش با ورود همکلاسی عجیب‌وغریب سابقش، «وری‌تی» (Rosy McEwen)، به هم می‌ریزد. وری‌تی که روزگاری «دختر عجیبهٔ کلاس» بود، حالا با اعتمادبه‌نفسی مرموز وارد شرکت می‌شود و آرام‌آرام جای ماریا را در ذهن و واقعیت اطرافیانش اشغال می‌کند.

در نگاه اول، اپیزود در مورد گس‌لایتینگ (Gaslighting – نوعی سوءاستفاده روانی) است، اما با پیش‌روی داستان، ردپای فناوری در تحریف واقعیت آشکار می‌شود. این‌که با استفاده از داده‌های شخصی و کدهای ذهنی، می‌توان ادراک یک نفر را دگرگون کرد؛ تا جایی که خودش هم به حافظه‌اش شک کند. اینجا با نوعی ترور روانی دیجیتال طرف هستیم، که در لباس کارمندی صمیمی و گذشته‌ای مبهم پنهان شده.

اما مشکل اپیزود در همین‌جاست: ایدهٔ جذاب و پرپتانسیل، در نیمهٔ دوم به سمت اغراق و پایانی کم‌اثر می‌رود. جایی که به‌جای یک جمع‌بندی منطقی، داستان به پیچشی فانتزی و عجیب کشیده می‌شود که عمق مفهومی‌اش را تضعیف می‌کند.

پلی‌تینگ – جایی که اسباب‌بازی‌ها به خدا بدل می‌شوند
در یکی از عجیب‌ترین و بحث‌برانگیزترین اپیزودهای این فصل، «کامرون» (با بازی خیره‌کنندهٔ پیتر کاپالدی) به‌عنوان مظنون به قتلی ۴۰ ساله بازداشت می‌شود. در جریان بازجویی، داستان زندگی‌اش باز می‌شود: گذشته‌ای که با علاقهٔ وسواسی به بازی‌های کامپیوتری، نوعی عرفان دیجیتال ساخته است. بازی‌ای به نام «ترانگ» (Throng – موجوداتی دیجیتال شبیه تمی‌تاگوچی Tamagotchi) که به‌گفتهٔ کامرون، می‌توانند ساختار ذهن انسان را بازنویسی کنند.

در این‌جا، ما با مفهوم ترنس‌هیومنیسم (Transhumanism – فرارفت انسان با فناوری) مواجه می‌شویم. کامرون معتقد است مغز انسان مانند نرم‌افزاری ناقص است و ترانگ‌ها توانسته‌اند این «کد» را ارتقا دهند. پیامد؟ انتشار کدهای صوتی از طریق سیستم هشدار ملی بریتانیا برای به‌روزرسانی کل جمعیت.

این اپیزود به‌طرز غافلگیرکننده‌ای فلسفی است؛ در عین حال که ظاهری دیوانه‌وار و گاه خنده‌دار دارد. پایانش مبهم و تفسیربردار است: آیا بشریت به سطحی بالاتر ارتقا یافت؟ یا به‌دست موجوداتی بامزه و بی‌ادعا تسلیم شد؟ چیزی میان یک هشدار و یک وعدهٔ تکامل.

USS Callister: Into Infinity – بازگشتی شجاعانه یا تکراری غیرضروری؟
این قسمت نخستین دنبالهٔ رسمی یک اپیزود در تاریخ «آینهٔ سیاه» است. ادامهٔ مستقیم اپیزود محبوب فصل چهارم با همان نام. حالا، با غیبت شخصیت منفی اصلی (رابرت دیلی)، فرماندهی سفینه به «نانت» (کریستین میلیوتی) واگذار شده و اعضای خدمه‌ی دیجیتالی، در میان MMO (بازی چندنفره آنلاین گسترده) گیر افتاده‌اند؛ جایی که میلیون‌ها بازیکن واقعی قصد نابودی‌شان را دارند.

در همین حال، در دنیای واقعی، یک خبرنگار ماجرای کلون‌سازی غیرقانونی را کشف کرده و تهدیدی برای کمپانی سازندهٔ بازی – و نجات خدمه – در حال شکل‌گیری است. این قسمت پر از اکشن، شوخی‌های درون‌فندکی و فضاهای بین «استار ترک» و «استار وارز» است، اما آن‌چه از آن انتظار می‌رفت – یک نقد عمیق دیگر – کمی کمرنگ شده.

هرچند روایت سرگرم‌کننده و بازی‌ها عالی‌اند، اما به‌نظر می‌رسد ساخت این دنباله صرفاً به‌خاطر محبوبیت قسمت اول بوده، نه نیاز روایی یا فلسفی. همچنان تماشایی است، اما به‌سختی می‌توان آن را به‌اندازهٔ نسخهٔ اصلی ضروری دانست.

 


فصل هفتم سریال «آینهٔ سیاه» بیش از هر زمان دیگر انسانی است. هنوز هم فناورانه، هشداردهنده و طعنه‌زن، اما در پس هر قاب، چهره‌هایی واقعی، روابطی ملموس و پشیمانی‌هایی آشنا می‌بینیم. این فصل میان بی‌رحمی آینده و لطافت گذشته تاب می‌خورد، و در این نوسان، لحظه‌هایی می‌آفریند که ما را وامی‌دارد برای چند ثانیه، از صفحهٔ موبایل دست برداریم و به درون خود نگاه کنیم.